ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خواجه، خوردن غلام را مىدید و پیش خود گفت: کاشکى نیمهاى از آن میوه را خود
مىخوردم . بدین رغبت و خوشى که غلام، میوه را مىخورد، باید که شیرین و
مرغوب باشد. پس به غلام گفت: یک نیمه از آن به من ده که بس خوش
مىخورى.غلام نیمهاى از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن میوه
خورد، آن را بسیار تلخ یافت . روى در هم کشید و غلام را عتاب کرد که چنین میوهاى
را بدین تلخى، چون خوش مىخورى . غلام گفت: اى خواجه!بس میوه شیرین که از
دست تو گرفتهام و خوردهام . اکنون که میوهاى تلخ از دست تو به من رسیده است،
چگونه روى در هم کشم و باز پس دهم که شرط جوانمردى و بندگى این
نیست .صبر بر این تلخى اندک، سپاس شیرینىهاى بسیارى است که از تو دیدهام و خواهم دید.