ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
مردکه اصلاتوقع همچین حرفی رونداشت وحسابی جاخورده بود،مثل آتشقشان،ازجادررفت ومیان بازاروجمعیت،یقه جوان روگرفت وعصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،اورابه دیوارکوبیدوفریادزد.
جوان اماخیلی آرام،بدون اینکه ازرفتاروفحش های مردعصبانی شود وعکس العملس نشان دهدهمانطورمودبانه ومتین ادامه داد:
خیلی عذرمیخوام..اصلافکرنمیکردم این همه عصبانی وغیرتی بشین.دیدم همه بازاردارن بدون اجازه نگاه میکنن ولذت می برن،گفتم حداقل من ازشمااجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم...حالاهم یقموول کنین،ازخیرش گذشتم.
مردخشکش زدوهمانطورکه یقه جوان روگرفته بود،آب دهانش راقورت دادوزیرچشمی زنش رابراندازکرد...